بسم الله الرحمن الرحیم
امام حسین(ع)؛ انسان ضدّ غرور(۹)
أعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم؛ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَلَمِين
وَ صَلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين وَ لَعنَةُ اللهِ عَلی اَعدائِهِم اَجمَعين.
«الَّذينَ اتَّخَذُوا دينَهُمْ لَهْواً وَ لَعِباً وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا».[1]
مروری بر مباحث گذشته
بحث ما راجع به قیام و حرکت امام حسین(علیهالسلام) بود. عرض کردم این حرکت صحیفهای از درسهای گوناگون معنوی و معرفتی، فضیلتیِ انسانی، دنیوی و اُخروی، فردی و اجتماعی بود و امام حسین(علیهالسلام) مُصلحی غیور و انسانی ضدّ غرور بود؛ یعنی در این حرکت و قیام نه خود مغرور بود و نه کسی را مغرور کرد، بلکه از این هم بالاتر بود؛ و آن اینکه میخواست مغرورین را آگاه کند. چون منشأ غرور جهل است. یعنی آنگاه انسان فریب میخورد که بیخبر باشد. اگر انسان خبردار شود، کلاه سرش نمیرود.
شیوه اصلاحی امام حسین(علیهالسلام): اصلاحِ روش برای اصلاحِ بینش
تعبیری که در وصیّتنامه امام حسین(علیهالسلام) بود که در مدینه به برادرش محمّد بنحنفیّه نوشت و حرکت کرد، این بود که: «وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي».[2] جلسه گذشته عرض کردم که اصلاح دو گونه است؛ اصلاح ظاهری و اصلاح باطنی. امام حسین(علیهالسلام) به هر دو نوع اصلاح نظر داشت. البته اصلاح ظاهری بر اصلاح باطنی مقدم است؛ به این معنا که اصلاً اصلاح ظاهری زمینهساز اصلاح باطنی است. لذا حضرت بلافاصله بعد از آنکه فرمود میخواهم امّت را اصلاح کنم، اوّل مسأله امر به معروف و نهی از منکر را مطرح فرمود. چرا؟ چون امر به معروف و نهی از منکر اصلاح ظاهری است.
امام حسین به دنبال این بود که هم «روشِ رفتاری» به امّت اسلامی بدهد و هم «بینشِ درونی» برای تشخیص حق از باطل بدهد. اگر این بینشِ درونی بیاید، دیگر انسان مغرور نمیشود و فریب هم نمیخورد. امّا حضرت اوّل روشِ رفتاری را مطرح میکند. چون تا روشِ رفتاری نباشد، بینشِ درونی برای انسان حاصل نمیشود. جلسه گذشته کلمات استادم[3] ـرضوان الله تعالی علیهـ را هم نقل کردم که ایشان هم میفرماید تا انسان مؤدّب نشود به آداب شریعت، یعنی تا احکام ظاهری را عمل نکند، به آن بینش معنویِ درونی نخواهد رسید. اصلاً گام اوّل این است.
علّت تقدّم اصلاحِ روش بر اصلاحِ بینش
حالا دلیلش را میخواهم عرض کنم. انسان مجموعهای از قُوا است؛ یعنی «عقل» دارد، «شهوت» دارد، «غضب» دارد، «وهم» دارد. اینها قُوای رئیسهای است که در انسان هست. هر کدام از این قُوا کارکرد خاصّ خودشان را دارند. قوّه عقل باید حاکم بر مجموعه قُوای حیوانی باشد. چون اگر بنا باشد انسان از شهوت و غضب و وهم به طور گسترده و افسارگسیخته بهرهگیری کند و اینها هیچ کدام مهاری نداشته باشند و مثل یک حیوان عمل کند و مانعی ارادی بر سر راه آنها نباشد، اینها بر سر راه عقل مانع میشوند و موجب میشوند انسان نتواند تعقّل صحیح داشته باشد. یعنی شهوت و غضب و وهم جلوی تعقّل صحیح انسان را میگیرند. ولی اگر اینها مثل حیواناتی که به آنها دهنه میزنند مهار شوند، اینجا است که آن راکب، یعنی آنکه روی این حیوان نشسته است، میتواند خوب تصمیمگیری کند.
مهارِ شرع بر حیوانِ نفس
مهاری که در اینجا مطرح است، مهار «شرع» است. یعنی همین آداب و احکام ظاهری است که این قُوای حیوانی را مهار میکند و به عقل کمک میکند که بر آنها مسلّط شود. عمل به این احکام شرعی جلوی شهوت افسارگسیخته و غضب افسارگسیخته را میگیرد و این حیوان را مؤدّب به آداب شرع میکند. اینکه استاد ما هم فرمود «ظاهر شریعت» مُرادشان همین است. تازه اینجا است سرِ عقل میآیی! تازه اینجا است که میتوانی تفکّر صحیح داشته باشی. اینجا است که میتوانی حق را از باطل تشخیص دهی. امیدوارام که این مقدّمه برای شما گویا بوده باشد.
سرگردانی روح بین عقل و هواهای نفسانی
روایتی از علی(علیهالسلام) را میخوانم که حضرت فرمودند: «الْعَقْلُ صَاحِبُ جَيْشِ الرَّحْمَنِ»؛ عقل همراه لشکر الهی است. یعنی همگام با آن بُعد معنوی انسان است. «وَ الْهَوَى قَائِدُ جَيْشِ الشَّيْطَانِ»؛ هوای نفس، یعنی همان شهوت و غضب و قُوای حیوانی، راهبر لشکر شیطان است. «وَ النَّفْسُ مُتَجَاذِبَةٌ بَيْنَهُمَا»؛ روح انسان هم هنگام تصمیمگیری بین این دو قرار گرفته است. «فَأَيُّهُمَا غَلَبَ كَانَتْ فِي حَيِّزِهِ».[4] یعنی هر یک از عقل و هوا که بر دیگری غلبه کند، روح تحت سلطه همان قرار میگیرد. اگر عقل بر هوا چیره شد، قهراً روح تحت سلطه او قرار میگیرد؛ امّا اگر شهوت و غضب بر عقل غلبه کرد، نفس انسان هم در اختیار قُوای حیوانیاش قرار میگیرد. اینجا راکب و مرکوب داریم؛ اگر راکب بتواند این مرکبِ نفس را مهار کند، او است که غلبه کرده و بر این حیوان سوار شده است؛ امّا اگر نتوانست، این حیوان نفس است که ؟بر عقل مسلّط میشود. یعنی ماجرا وارونه و سر و ته میشود!
«تقوا» ثمره عمل به آداب ظاهری شریعت؛ «بینش» ثمره تقوا
این مطلب را در قرآن هم داریم. وقتی انسان مؤدّب شد به آداب ظاهری شریعت، آنجا است که سرِ عقل میآید. کسانی که مؤدّب به آداب ظاهری شریعت هستند، یعنی حرام را ترک میکند و عمل به واجب میکنند، یکی از آثارش این است که «ملکه تقوا» در آنها حاصل میشود. تقوا یک ملکه است؛ من در گذشته بهطور مفصّل درباره تقوا بحث کردهام. تقوا ملکه حاصله از «ایمان مستمرّ» و «عمل مکرّر» است. وقتی بهطور مکرّر واجبات را انجام میدهی و ترک محرمات میکنی، یک ملکه قُدسی درونی پیدا میشود که اسم آن را «تقوا» میگذارند. این ملکه قُدسی که حاصل شد، آن وقت میتوانی بین حق و باطل فرق بگذاری. قرآن کریم میفرماید: «يَا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً».[5] ای کسانی که ایمان آوردهاید، تقوای الهی پیشه کنید تا خدا به شما بینش و قدرت تشخیص حق از باطل عطا کند. پس چه کسی میتواند تمییز بین حق و باطل بگذارد؟ چه کسی میتواند بینش پیدا کند؟ آن کس که اهل تقوا باشد.
اصلاح ظاهری امّت، زمینهساز اصلاح باطنی آن میشود
امام حسین(علیهالسلام) خیلی دقیق دارد عمل میکند. میگوید من میخواهم امّت جدم را اصلاح کنم؛ هم از نظر ظاهر در سطح جامعه، هم از نظر باطن که بتوانند بین حق و باطل تمییز بدهند. امّا این اصلاح امّت یک روند خاص دارد. لذا بلافاصله بعد از این جمله که در وصیّتنامهاش نوشته بود: «وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي» میفرماید: «أُرِيدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْكَر». اوّل اصلاح ظاهری امّت در سطح جامعه را مطرح میفرماید. حضرت میخواهد اوّل جلوی این لااُبالیگریها را بگیرد. میفرماید وقتی جلوی این لااُبالیگریها را گرفتم و مهار شد، آنجا است که این امّت سرِ عقل میآیند و خودشان میتوانند حق را از باطل تشخیص دهند.
لذا شما دقّت کنید در این خطبهای که حضرت فرمود: «أَ لَا تَرَوْنَ إِلَى الْحَقِّ لَا يُعْمَلُ بِهِ وَ إِلَى الْبَاطِلِ لَا يُتَنَاهَى عَنْهُ».[6]وَ عَلَى الْإِسْلَامِ السَّلَامُ»؛[7] یعنی اگر یک چنین آدمی در رأس حکومت قرار بگیرد، فاتحه اسلام را باید خواند. حضرت دید با روی کار آمدنِ یزید کار به جایی میرسد که معروف و منکر جابهجا میشوند. یعنی در سطح جامعه معروف، منکر میشود و منکر، معروف میشود. امام حسین به این نکته توجه داشت که فرمود میخواهم امّت را اصلاح کنم. حضرت بحث حق و باطل را پیش میکشد. میفرماید آیا نمیبیند که به حق عمل نمیشود و از باطل نهی نمیشود؟ چرا حضرت چنین میفرماید؟ جهتش این بود که حضرت میدید آن قبلیها ـامثال معاویهـ باز مقداری ملاحظه میکردند و ظواهر شریعت را رعایت میکردند؛ امّا این یزید که بر سرِ کار آمده، نه تنها اهل این نیست که جلوی لااُبالیگری را بگیرد، بلکه خودش رأس لااُبالیها و سرآمد لاابالیها است. لذا همان اوّل کار حضرت به مروان بنحکم چه گفت؟ فرمود: «
اصلاحِ فردی هم متوقّف بر عمل به ظواهر شرعی است
البته راجع به فرد هم همین است؛ هر کس بخواهد قوّه تمییز حق از باطل پیدا کند، راهی جز این ندارد. اوّل باید خودت را مؤدّب کنی به آداب اسلامی؛ یعنی واجبات را عمل کردن و ترک محرّمات کردن و مدّتی به این شیوه ادامه دادن تا آنجا که ملکه تقوا حاصل شود. وقتی ملکه قُدسی تقوا حاصل شد، نورانیّت درونی هم میآید و خدا هم دستت را میگیرد و حق را از باطل تمییز میدهی و به چه کنم، چه کنم هم نخواهی افتاد.
کارِ عملی بر کارِ فرهنگی مقدّم است
این را هم بدانید که اینهایی که میگویند ما بدون رعایت آداب ظاهری به حق میرسیم، اینها به تعبیر امام ـرضوان الله تعالی علیهـ آدمهای جاهلی هستند. این حرفها هم از روی جهل و نفهمیشان است. برای رسیدن به حقیقت راهی جز عمل به شریعت نیست؛ اصلاً و ابداً. اینطور نیست که کسی بتواند بدون مؤدّب شدن به آداب ظاهری شرعی به این مقام برسد. این روشی است که در اسلام بوده و جزء معارف ما است. حالا اخیراً اسم آن جنبه بینشی را «کار فرهنگی» میگذارند؛ نخیر، کارِ عملی مقدّم بر کارِ فرهنگی است. اگر میخواهی کار فرهنگی اثر کند و جامعه بینش اسلامی پیدا کند، باید بروی سراغ اینکه روش رفتاری بدهی و کارِ عملی کنی. وگرنه فاتحه کار فرهنگی را باید بخوانی! چون بدون کارِ عملی و روش رفتاری دادن، یک گوش در است و دیگری دروازه! پس این حرفها بگذارید کنار؛ امام ـرضوان الله تعالی علیهـ میگوید اینها حرفهای جاهلانه است که بعضی میزنند.
علّت سکوت اهل بصیرت در مقابل باطل
مطلب دیگر اینکه همه افراد جامعه که اینطور نیستند که لااُبالی باشند؛ در همان زمان امام حسین(علیهالسلام) هم در بین مردم افرادی بودند که حق را میشناختند، ولی جرأت نمیکردند از حق دفاع کنند. بله عدّهای بودند که اینها بر اثر همین لااُبالیگریها و امثال اینها مغرور و فریبخورده بودند و قوه تمییز حق از باطل را نداشتند؛ امّا یک عده اینطور نبودند. اینها حق را میشناختند، ولی جرأت نمیکردند در مقابل باطل بایستند. هنر و عظمتی که حسین(علیهالسلام) داشت این بود که هم حق را تشخیص داد و هم پای حق ایستادگی کرد.
حالا من این را روایت از پیغمبر اکرم را میخوانم که فرمودند: «ألَا لَا یَمنَعَنَّ رَجُلاً مَهَابَةُ النَّاسِ أن یَتَکَلَّمَ بِالحَقِّ إذَا عَلِمَه ألَا إنَّ أفضَلَ الجِهَادِ کَلِمَةُ حَقٍّ عِندَ سُلطَانٍ جَائِرٍ».[8]مَهَابَةُ النَّاس». «مَهابت» یعنی ترس و بیم و وحشت. یعنی به جهت بیم از مردم حق را نمیگوید. بلافاصله حضرت میفرماید آگاه باشید که بافضیلتترین جهاد گفتار حق است نزد حاکم ستمگر. هان آگاه باشید، ترس از مردم مانع نشود شخص را از اینکه حق را بگوید آنگاه که آن راتشخیص میدهد. حق را میداند، امّا میترسد بگوید. از چه کسی میترسد؟ از مردم؛ «
نقش خفقان حاکم بر جامعه در سکوت اهل بینش
حالا میرویم سراغ آن زمان و جوّ حاکم بر آن زمان؛ بنیامیّه آنچنان در اجتماع فضاسازی و جوسازی کرده بودند و یک حالت خفقان به وجود آورده بودند که بعضی از آنهایی که بینش هم داشتند و حق را میتوانستند تشخیص دهند هم جرأت دفاع از حق نداشتند. تا زمان عمر بنعبدالعزیز بود که علی(علیهالسلام) را در نماز جمعهها سَبّ میکردند. حتی نقل روایاتی از پیغمبر را منع کردند و کاری کردند که هر کسی نتواند نقل حدیث کند. همه گونه در جامعه جوّ خفقانی درست کردند که آنهایی که حق را میدانستند هم جرأت نمیکردند که بگویند. یعنی اینگونه جوسازی شده بود که از ترس مردم و از ترس اینکه آنها را «هو» کنند، جرأت نمیکردند حق را بگویند. یعنی آنها با آن ابزارهای شیطانیشان تطمیع و تهدید و تحمیق، جامعه را چنان احاطه کرده بودند که آنکه حق را میداند جرأت گفتن حق را پیدا نکند.
نقش فضا شکنی امام حسین(علیه السلام) در اظهار حق
در چنین جوّ خفقانزدهای امام حسین چه کار کرد؟ حضرت فضاشکنی کرد. این خیلی مهم است. ایشان جَوشکنی کرد. یعنی آن فضا و آن خفقانی را که اینها درست کرده بودند که کسی جرأت نمیکرد حق را بگوید، حضرت آن جو را شکست. لذا بعد از امام حسین حرکتها شروع شد. اگر آن جوشکنی نشده بود، این قیامها و حرکتهای بعدی هم پیش نمیآمد. این را هم بدانید که انسان اگر تحت تصرّف غضب یا شهوت قرار بگیرد، عقلش کار نمیکند؛ حتّی اگر قبلاً هم کار کرده بود و به حق رسیده بود و تشخیص داده بود، اگر عقلش تحت سیطره هواهای نفسانی باشد، جرأت نمیکند حق را بگوید. بنابر این، یکوقت هست میگویی فلانی بینش ندارد، امّا یکوقت میگویی بینش دارد، ولی جرأت ندارد بینشش را اظهار کند. اینها دو چیز است.
حق را بگو، هرچند تلخ باشد
یک روایت از سفارشهای علی(علیهالسلام) به امام حسین(علیهالسلام) است که میفرماید: «يَا بُنَيَّ أُوصِيكَ بِتَقْوَى اللَّهِ فِي الْغِنَى وَ الْفَقْرِ وَ كَلِمَةِ الْحَقِّ فِي الرِّضَا وَ الْغَضَبِ».[9] پسرم، یکوقت نکند مسائل نفسانی بر تو چیره شود و مانع بیان حق شود. اگر تقوا داشته باشی، همیشه عقلت بر شهوت و غضبت غلبه دارد.
روایت دیگر از امام باقر(علیهالسلام) است که میفرماید: «لَمَّا حَضَرَتْ أَبِي عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ الْوَفَاةُ ضَمَّنِي إِلَى صَدْرِهِ ثُمَّ قَالَ أَيْ بُنَيَّ أُوصِيكَ بِمَا أَوْصَانِي أَبِي حِينَ حَضَرَتْهُ الْوَفَاةُ»؛ امام باقر(علیهالسلام) میگوید وقتی هنگام وفات پدرم زینالعابدین(علیهالسلام) رسید، من را به سینهاش چسباند و به من فرمود پسرم، میخواهم به تو یک سفارش کنم. آن همان سفارشی است که پدرم حین وفاتش به من فرمود. یعنی حسین(علیهالسلام) هم روز عاشورا در آخرین لحظات به زینالعابدین همین سفارش را فرموده است. «وَ بِمَا ذَكَرَ أَنَّ أَبَاهُ أَوْصَاهُ بِهِ»؛ معلوم میشود که امام حسین هم این سفارش را از پدرش علی(علیهالسلام) گرفته است. امّا آن وصیّت چه بود؟ فرمود: « أَيْ بُنَيَّ اصْبِرْ عَلَى الْحَقِّ وَ إِنْ كَانَ مُرّاً».[10] ای پسر من، پای حق بایست، گرچه تلخ باشد.
بینش فرمایشی و تحمیلی نیست
پس امام حسین به دنبال اصلاح امّت جدّش بود؛ اصلاح هم در دو بُعد ظاهری و باطنیِ امّت بود. اصلاحِ ظاهری هم مقدّمه اصلاحِ باطنی بود. یعنی حضرت هم میخواست روشِ رفتاری به جامعه بدهد و هم میخواست بعد از آنکه زمینه مُهیّا شد، بینش باطنی به آنها بدهد تا مردم خودشان حق را از باطل تمییز بدهند. این را بدانید که بینش فرمایشی و تحمیلی نیست. راه گم نکنید. اگر بدون روش رفتاری دادن بخواهی کار فرهنگی کنی و بینش بدهی، هر چه هم بگویی فایده هم ندارد. راه بینشدهی به جامعه همین است که عرض کردم و این جزء معارف ما است.
توسّل به باب الحوائج، حضرت ابوالفضل العبّاس(علیهالسلام)
و اما میخواهم بروم سراغ توسّلم؛ من امشب که اینجا آمدم، خودم با حاجت آمدم. بعید میدانم در بین شما کسی باشد که حاجت نداشته باشد. میدانید که آن شخصیتی که در بین اولیای خدا بابالحوائج بودنش برجسته است و به تجربه رسیده است و شبههای در آن نیست، ابوالفضل(علیهالسلام) است. همه حاجات فردی و اجتماعی، مادی و معنوی را در نظر بگیرید. آنقدر آقا است که هیچ را برنمیگرداند...
من جملات مقتل را میخوانم. مجلسی مینویسد: «أنَّ العَبَّاسَ لَمَّا رَأى وَحدَتَهُ أتَى أخَاهُ وَ قَالَ يَا أخِي هَل مِن رُخصَةٍ» ابوالفضل وقتی دید حسین تک و تنها مانده، آمد خدمت برادر و عرض کرد حالا اجازه میدهی من به میدان بروم؟ «فَبَكَى الحُسَينُ بُكَاءً شَدِيداً»؛ امام حسین سخت شروع کرد به گریه کردن؛ بعد به او گفت: «أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِی»؛ تو علمدار منی؛ کجا میخواهی بروی؟ عبّاس به برادر عرض کرد: «قَدْ ضَاقَ صَدْرِي وَ سَئِمْتُ مِنَ الْحَيَاةِ»؛ برادر، سینهام تنگی میکند و از زندگی بیزارم. اجازه بده به میدان بروم. حسین(علیهالسلام) فرمود: «فَاطْلُبْ لِهَؤُلَاءِ الْأَطْفَالِ قَلِيلًا مِنَ الْمَاءِ»؛ حالا که چنین است، پس برو یک مقدار آب برای بچهها تهیه کن...
ابوالفضل آماده شد؛ مشک را برداشت و سوار مَرکب شد. مینویسند چهار هزار مأمور اطراف شریعه را گرفته بودند. امّا عبّاس هر طور بود خودش را رساند و وارد شریعه فرات شد. دستها را زیر آب برد؛ در مقتل مینویسد: «وَ أرَادَ أن یَشرِبَ المَاءَ»؛ یعنی خواست آب را بنوشد که «فَذَکَرَ عَطَشَ الحُسَین وَ أهلِ بَیتِه»؛ به یاد تشنگی برادر و خاندان برادر و آن بچهها افتاد. «فَرَمَی المَاءَ مِن کَفِّهِ» آبها را روی آب ریخت. مشک را پر از آب کرد و سوار مَرکب شد و حرکت کرد. بعد مینویسند: «وَ أحَاطُوا بِهِ مِن کُلِّ جَانِبٍ»؛ یعنی از چهار طرف به او حمله کردند. شمشیرزن با شمشیر آمده، نیزهزن با نیزه آمده، تیرانداز با تیر آمده، از هر طرف او را احاطه کردند.
مینویسند ابوالفضل دست راستش که قطع شد، صدایش بلند شد: «وَ اللهِ إن قَطَعتُمُو یَمِینِی إنِّی أُحَامِی أبَداً عَن دِینِی». بند مشک را به شانه چپ انداخت. طولی نکشید که دست چپ را نشانه رفتند؛ بند مشک را به دندان گرفت. مینویسند: «فَأتَاهُ سَهمٌ وَ أصَابَ القِربَةَ»؛ تیری آمد و به مشک خورد؛ آبها سرازیر شد. اینجا بود که «فَوَقَفَ العَبّاسُ»؛ عبّاس ایستاد و دیگر به سمت خیمهها نرفت. «وَ جَاءَهُ سَهمٌ آخَرُ فَوَقَعَ فِی صَدرِهِ»؛ یک تیر دیگر آمد و به سینه عبّاس خورد. در مقتلی مینویسد: «فَوَقَعَ فِی عَینِهِ الیُمنَی»؛ یعنی به چشم راستش خورد. کاری کردند که در مقتل مینویسد: «فَانقَلَبَ عَن فَرَسِهِ إلَی الأرضِ»؛ از بالای اسب به زمین آمد. «فَنَادَی یَا أخَا أدرِک أخَاکَ»؛ صدایش بلند شد برادر، به داد برادرت برس... حسین(علیهالسلام) با عجله آمد؛ مواجه با چه صحنهای شد؟... عبّاس هنوز در بدن روح داشت و با برادر صحبت کرد. گفت: «یَا أخَا مَا تُرِید»؛ برادر، حسین جان، حالا میخواهی چه کار کنی؟ حسین(علیهالسلام) گفت میخواهم تو را به خیمهها ببرم. ابوالفضل گفت من را نبر به خیمهها....
[1]. سوره مبارکه اعراف، آیه 51
[2]. بحارالأنوار 44 329
[3]. حضرت امام خمینی(ره)
[4]. مستدركالوسائل 12 113
[5]. سوره مبارکه انفال، آیه 29
[6]. بحارالأنوار 44 381
[7]. بحارالأنوار 44 326
[8]. کنزالعمّال، حدیث 43588
[9]. بحارالأنوار 74 238
[10]. بحارالأنوار 67 184
آیه الله آقامجتبی تهرانی